تاريخ : | 4:3 | نويسنده : ☁.¸¸.•☂ ☁alireza

 

 

 

روی نیمکت پارک نشسته بود و به لباسهای کهنه فرزندش و تفاوت او با بچه های دیگر نگاه می کرد،

 

 

 

ماشین گران قیمتی جلو پارک ایستاد و مرد شیک پوشی از آن پیاده شد

 

 

 

و با احترام در ماشین را برای همسرش که پسرکی در آغوش داشت باز کرد.

 

 

 

با حسرت به آنها نگاه کرد و از ته دل آه کشید.

 

 

 

آنها کودک را روی تاب گذاشتند.

 

 

 

خدایا! چه می دید! پسرک عقب مانده ذهنی بود.

 

 

 

با نگاه به جستجوی فرزندش پرداخت، او را یافت که با شادی از پله های سرسره بالا می رفت.

چشمانش را بست و از ته دل خدا را شکر کرد

 



MAN O ARTIM

نظرات شما عزیزان:

Vampire Girl
ساعت10:49---10 دی 1391
ســــلام
خیــــــــلی زیــــــبا بود
خوشحال میشم به منم سری بزنی ونظر بزاری
وب قشنگی داری
مــــــرسی


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: